مقالات دکتر شفیعی کدکنی

درگاهی جهت جمع آوری مقالات استاد شفیعی کدکنی

مقالات دکتر شفیعی کدکنی

درگاهی جهت جمع آوری مقالات استاد شفیعی کدکنی


محمد اسلامی، هوشنگ دولت آبادی، محمدرضا شفیعی کدکنی، ایرج افشار و منوچهر ستوده ـ کوشکک لورا ـ تابستان 1377 ( عکس از علی دهباشی )
--------------

یکی دخمه کردش‏ ز سمّ ستور

محمد رضا شفیعی کدکنی


شکاریم یکسر همه پیش مرگ‏

سری زیرِ تاج و سری زیرِ ترگ

(رستم و سهراب،بیت 924)

در بخش پایانی رستم و سهراب،از شاهنامهء فردوسی،بیتی وجود دارد که همیشه مورد بحث‏ بوده است.در سالهای اخیر که داستان رستم و سهراب جزء متون درسی رشتهء ادبیات فارسی‏ دانشگاه‏ها شده است به تناسب افزونی و گسترش کلاسهای درسی و تعدّد استادان و دانشجویان، بحث بر سر این بیت هرروز،بیشتر میشود.این اواخر به مناسبت پرسش دوستی درین باره، به جستجو پرداختم.در آغاز تصورم برین بود.که ناشران مختلف داستان،درین باره بحث‏های فراوان‏ کرده‏اند.بعد از مراجعه متوجه شدم که درین‏باره گفتگوی چندانی وجود ندارد.اولین رجوعم‏ به رستم و سهراب چاپ مرحوم مینوی بود.دیدم ایشان،با وقار خاص خود،موضوع را با سکوت‏ برگزار کرده است.1در چاپهای«درسی»رستم و سهراب هم که استادان نسل بعد از مرحوم مینوی‏ انتشار داده‏اند،و دربارهء آنها سخن خواهم گفت،یکی دو سطر اجمالی و با تردید اظهار شده است. بیت مورد بحث این است:بعد از کشته شدن سهراب،فردوسی از زبان رستم می‏گوید:

همی گفت اگر دخمه زرّین کنم‏

 ز مشکِ سیه گردش آگین کنم‏

 چو من رفته باشم نماند بجای‏

و گرنه مرا خود همین است رای‏

 یکی دخمه کردش ز سُمّ ستور

 جهانی بزاری همی گشت کور2

تمام پرسشها،بر سر مصراع

یکی دخمه کردش ز سمّ ستور

است که یعنی چه؟چرا دخمه از سمّ‏ ستور؟در هیچ جای دیگر شاهنامه،به چنین رسمی،ظاهرا،اشارت نرفته است.در چاپهای«درسی» رستم و سهراب که من دیده‏ام مؤلفان اجمالا چنین اظهارنظر کرده‏اند:

در چاپ دکتر محمد جعفر یاحقی با عنوان سوگنامهء سهراب‏3،بنقل آقای دکتر رستگار چنین‏ آمده است که«اغلب تصور کرده‏اند که رستم گور سهراب را از سم چارپایان ساخت تا با گذشت‏ زمان از میان نرود امّا این امر نه معقول می‏نماید نه عملی است که بتوان بنایی را با سمّ ستور ساخت.» آنگاه از ایشان نقل شده است که«سم بمعنی خانه‏های کنده شده در زیرزمین است»و درین مورد به فرهنگ‏های جهانگیری و برهان هم استنادی شده است و سرانجام در معنی بیت فردوسی چنین‏ آمده است که:«برایش دخمه‏ای از نوع خانهء زیرزمینی ستوران درست کرد»4و در چاپی که توسط آقای دکتر منصور رستگار فسائی ازین بخش شاهنامه به عنوان حماسهء رستم و سهراب شده است، همین مطالب آقای دکتر یاحقی نقل گردیده است و در دنبالهء آن مطلبی از استاد محمد علی اسلامی‏ ندوشن آورده‏اند که تأیید خلاف نظر آقای دکتر یاحقی است و اجمالا این که:اگر دخمهء او را با زیور و مشک بیارایم وقتی که من از اینجا بروم،یا مرده باشم،بر جای نماند(آن را غارت خواهند کرد) بنابراین آن را به طرزی ساده«با سم ستور»آرایش می‏دهم.با توجه به پهلوانی سهراب،و اینکه با اسب‏ سروکار داشته بعید نمی‏نماید که سم اسبان را درین موارد به صورت تزئینی به کار برده باشند.در چاپ دکتر حسن انوری و دکتر جعفر شعار5«سم ستور»به معنی لغوی کلمه گرفته شده و مؤلفان در باب منشأ این کار،اظهار بی‏اطلاعی کرده‏اند.در آن کتاب چنین آمده است:«...از سیاق عبارت و نیز از شاهنامهء بنداری برمی‏آید که رستم قبر سهراب را از سم چهارپا ساخت تا با گذشت روزگار از بین‏ نرود...در نسخه‏ای،بجای«ز سم ستور»،«چو سم ستور»آمده که بنا به این ضبط،معنی روشن است‏ یعنی منحنی ساخت.»و در پایان چنین افزوده‏اند که«منشأ ساختن گور از سم چارپا معلوم نشد.»


بنداری اصفهانی(586-643)6که شاهنامه را در سال 624 به عربی ترجمه کرده و تا آنجا که‏ توانسته است در رعایت امانت کوشیده است،درین مورد گوید:

«و بنوا علیه تربة من حوافر الخیل و قال رستم:انّی اعلم لو حشوت قبره بالمشک و بنیت تربته من الذهب‏ و الفضّة فالی الفناء مصیره و لا یبقی من ذلک علی مرّ الدهور و کرّ العصور...»7

می‏بینیم که بنداری«سم ستور»را به«حوافر الخیل»[«سم یا سنب اسب»]ترجمه کرده است.از آنجا که او دو قرن با عصر فردوسی فاصله داشته،فهمش از شعر فردوسی،نسبت به مردم روزگار ما، بسی اصیل‏تر است و باید پذیرفت که مردم عصر فردوسی و روزگار بنداری از«سم»همان قسمت‏ فرودین پای چارپایان،یعنی«حافر»(و جمع آن:حوافر)را می‏فهمیده‏اند نه گودالی که برای‏ چارپایان در زمین کنده شده باشد.

حال باید دید که آیا وجه قابل قبولی برای ساختن بنایی از«سم»چارپایان وجود دارد یا نه؟با شاهدی که هم‏اکنون از یکی از بزرگان قدمای فرهنگ ایران که یک قرن قبل از فردوسی می‏زیسته، باستان رواج داشته است و یک نمونه از آن-که در عهد ساسانی و در قرن سوم میلادی،بنا شده بوده است-هنوز،تا یک صد سال قبل از روزگار فردوسی،در غرب ایران و در ناحیهء همدانی باقی بوده‏ است.

ابن فقیه همدانی‏8مورخ و جغرافیانویس و ادیب بزرگ ایرانی قرن سوم هجری در کتاب‏ گرانقدر خویش«البلدان»داستانی از شاپور پسر اردشیر(دورهء شاهنشاهی او 241-272)نقل‏ می‏کند که نشان می‏دهد شاپور خود،بنیادگذار یکی از همین بناهای یادبود ساخته شده از«سمّ ستور» بوده است.

خلاصهء داستان،در حدی که ما را به مقصود اصلی و کیفیّت بنای ساخته شده از«سم ستور»آشنا کند این است که ستاره‏شناسان دربار شاپور،به او خبر دادند که وی قرانی در پیش دارد که یک چند از سلطنت بدور خواهد افتاد و در شوربختی و مسکنت خواهد زیست و سپس بار دیگر پادشاهی خود را بازخواهد یافت.و به او گفتند که تو آزادی که این دورهء شوربختی را در جوانی یا در پیری برگزینی. و او هم‏چنین خواست که این واقعه در روزگار جوانی او باشد.بدین سبب،در زمانی که پیش‏بینی‏ شده بود او،تاج و تازیانه و جامهء پادشاهی خویش را در انبانی نهاد و این سوی و آن سوی می‏رفت تا در روستایی در ناحیهء همدان،به صورت گمنام به مزدوری مردی-که بزرگ آن قریه بود-درآمد و در مزرعهء او کار می‏کرد.شاپور،تاج و تازیانه و جامهء شاهی خویش را-که در آن انبان بود-نزد آن‏ مرد به ودیعت نهاد و منتظر سپری شدن آن دورهء قران و شوربختی ماند.وقتی که ستاره‏شناسان او را ازین قران خبر کرده بودند،شاپور ازیشان پرسیده بود که نشانهء پایان شوربختی من چه خواهد بود؟

و آنان گفته بودند این است که«نان زرّین بر خوان آهنین خوری.»پس از مدتی که شاپور به مزدوری‏ آن مرد پرداخت آن مرد در او،امانت و مهارتی دید و خواستار این شد که یکی از دختران خود را به او دهد.و چنین کرد.سالها برین گذشت.شاپور همچنان سرگرم کار در مزرعهء آن مرد بود.شبها به آبیاری و راندن حیوانات از مزرعه می‏پرداخت.یکبار که همسرش نانی برای او برد تا بخورد، شاپور در آنسوی نهر آب بود و همسرش نمی‏توانست از آب بگذرد و نان را نزد او برد.این بود که‏ شاپور بیل آهنی خود را به این سوی آب گرفت و زن نان را بر آن بیل نهاد.چون شاپور بیل خویش را بر زمین نهاد،نان گاورس بسیار زردرنگی در بیل دید و از آن«نان زرّین بر خوان آهنین»که‏ ستاره‏شناسان گفته بودند به یادش آمد.دانست که دورهء شوربختی و قران او به پایان آمده است.ماجرا را با همسر خویش در میان نهاد و لباس شاهی خود را از آن انبان بدر آورد و پوشید و تاج خود را بر سر نهاد و از پدر همسرش خواست تا تازیانهء او را از سر در دهکده بیاویزد و او چنین کرد.پس از ساعتی دید که از همه سو لشکریان و اسواران پادشاه روی به آن نقطه نهادند و هرسواری که می‏رسد، با دیدن تازیانهء شاپور،از اسب خود فرود می‏آید و در برابر آن نماز می‏برد.سرانجام وقتی که همهء وزیران و اسواران شاپور،از محل اقامت او و پایان دورهء قران و شوربختی وی،آگاه شدند و در آنجا جمع آمدند یکی ازیشان ازو پرسید که دشوارترین چیزی که درین مدّت بر پادشاه گذشت،چه بود؟ شاپور گفت:«راندن حیوانات وحشی‏[گورخران‏]از مزرعه،در شب.»و سپس گفت:«هرکس مرا دوست دارد باید هم‏اکنون،تا آنجا که در توان اوست،به شکار این حیوانات بپردازد تا من از سمّ‏ ایشان مناری عظیم برآورم که همچون یادگاری در طول قرون و اعصار باقی بماند.»بی‏درنگ‏ سپاهیان او به اطراف پراکنده شدند و خیل انبوهی از آن حیوانات را شکار کردند،چندان که از سمّ‏ ایشان تلّ عظیمی فراهم آمد.آنگاه،شاپور فرمان داد تا بنّایان را حاضر کنند و به یکی ازیشان که در کار خویش سخت چیره‏دست و استاد بود فرمود که مناری به ارتفاع پنجاه ذراع و عرض سی ذراع‏ بسازد و آن را از ساروج پر کند و قسمت بیرونی منار را از بالا تا پایین با سم گورخرها بپوشاند و با میخهای آهنین آنها را استوار کند.

این بود خلاصهء داستان،تفصیل آن را با ترجمهء عین عبارت ابن فقیه در پایان این گفتار خواهید خواند.

بدینگونه می‏بینیم که به روایت ابن فقیه-که یک قرن قبل از فردوسی می‏زیسته است-ساختن‏ دخمه یا برج و یا مناری از«سمّ ستور»یا«حوافر خیل»(به ترجمهء بنداری)چیزی بوده است که در ایران عصر ساسانی و قرن سوم میلادی،هنوز رواج داشته و بقایای آن تا قرن سوم هجری،در غرب‏ ایران،در حوزهء مشاهدهء مردم قرار داشته است،زیرا ابن فقیه،در دنبالهء نقل داستان می‏گوید:

«فالمنار قائمة فی هذه القریة الی یومنا هذا،مشهورة المکان و لشعراء همدان و غیرهم فیها اشعار».

یعنی و آن منار،هم‏اکنون،در روزگار ما(قرن سوم هجری)درین دهکده باقی‏ست و شاعران‏ همدان و غیر همدان را دربارهء آن شعرهاست.

از آنجا که دورهء شاهنشاهی شاپور،در روشنایی تاریخ قرار دارد و چنین واقعه‏ای برای او روی‏ نداده است و اگر بود در اسناد کهن ایرانی و یونانی انعکاس می‏یافت،باید بپذیریم که این بنای‏ ساخته شده از سمّ گورخرها-که تا روزگار ابن فقیه در قرن سوم،در همدان،هنوز باقی بوده‏ است-یکی از نمونه‏های بسیار کهنهء این رسم و آیین بوده است و مردم قرن سوّم هجری که از فلسفهء وجودی آن آگاهی نداشته‏اند،این افسانه را در باب پیدایش این بنا با تخیّل وسیع خویش‏ برساخته‏اند تا این عمل شگفت‏آور را خردپذیر کنند و اگر هم بپذیریم که براستی این بنا از بناهای‏ شاپور ساسانی بوده است،تمام قراین گواه است که ساختن این گونه بنا ادامهء یک رسم و آیین بسیار کهن و باستانی بوده است که شاپور-بر طبق سنّت دیرنیهء قرون و اعصار-آن را مثل هرعادت و رسمی«اجرا»کرده است و بدینگونه یکی از نمونه‏های بنای یادبود ساخته شده از«سم ستور»را،در روزگار خویش،بوجود آورده است.

می‏توان حدس زد که بازگشت پیشینهء این رسم و آیین به دورانهای بسیار دوری است که عصر شکار و بویژه شکارهای دسته‏جمعی،بوده است و ظاهرا مردمانی که در کار صید و شکار چیرگی و تشخّص داشته‏اند این گونه بناها را از حاصل شکارهای بیشمار خویش به عنوان یاد و یادگار، می‏ساخته‏اند،و اندک اندک تبدیل به رسمی شده بوده است و برای هرقهرمان برجسته‏ای چنین بنای‏ یادبودی برپای می‏داشته‏اند به نشانهء چیرگی او در کار جنگ و دلیری.

در باب کلمهء«ستور»،در بیت فردوسی،یادآوری این نکته ضرورت دارد که«ستور»در زبانهای‏ ایرانی کهن و حتی بعضی شاخه‏های جدیدتر آن و در متن شاهنامه نیز،منحصر در اسب نیست و تمام«ذوات الحوافر»(-سم‏داران)را«ستور»می‏خوانده‏اند9.چیزی در حدود چارپای که شامل‏ گوسفند و آهو و گورخر نیز می‏شده است.بنابرین در عبارت ابن فقیه هم«حوافر وحش»را باید به«سم گورخران»ترجمه کرد و این نکته از عبارت صاحب مجمل التواریخ و القصص-که خود اهل همدان بوده و طبعا اسناد کهنی در اختیار داشته-کاملا آشکار است که می‏گوید:

«و در حوالی آن‏[-همدان‏]عجایبهاء بسیار است که عبد الرحمن‏10در«همدان‏نامه»11آورده‏ است چنانک«منار سنب گور»که به دیه خسنجین‏12بوده است و ناوس آهوی بهرام‏گور و شیر سنگین‏ و...»13

از تعبیر«بوده است»در بیان صاحب مجمل التواریخ چنین دانسته می‏شود که در عصر او،یعنی‏ 525 هجری،دیگر اثری ازین منار شگفت‏آور باقی نبوده است و او خود این مطلب را از طریق کتاب‏ همدان‏نامهء عبد الرحمن بن عیسی کاتب همدانی،نقل کرده است.14

نام این دهکده که در ضبط نسخهء کهن آستانقدس‏15و نیز معجم البلدان یاقوت‏16«اسفجین»است‏ آدمی را وسوسه می‏کند که با توجه به ترجمهء بنداری از«ستور»به«خیل»،میان این نام و«اسب» رابطه‏ای بجوید به معنی دهی که در نزدیکی منارهء«اسب آجین»قرار دارد بویژه که ابن فقیه توضیح‏ می‏دهد که این منار را در صحرایی بنا کردند که هیچ چیز در آنجا نبود و آن قریه که بنام«اسفجین» است بعد از بنیادگذاری این منار بوجود آمده است و آبادان شده است‏17و بدین‏گونه شاید بتوان گفت که در اصل داستان«حوافر وحش»(سم گورخران)«سم اسب»بوده است.شاید به این دلیل که در قرن‏ سوم و بویژه در فقه ابو حنیفه،کشتن اسب مکروه بوده است،18مردم این سم‏های موجود درین بنا را سم گورخر تلقی کرده‏اند.و از سوی دیگر می‏توان حدس زد که در تعبیر فردوسی سم«ستور»دقیقا سم«اسب»نباشد.این استنباط بنداری بوده است که از«ستور»فقط«اسب»را در نظر آورده و به«خیل»ترجمه کرده است،در صورتی که در اصل،مطلق سم چارپایای از نوع آهو و گوزن و گورخر بوده است.اگر ضبطهای دیگر«خسفجین»و خشفجین-که در نسخه‏های دیگر کتاب‏ البلدان و نیز متن مجمل التواریخ و القصص آمده است-اصیل باشد،ظاهرا،بخش نخستین این‏ کلمه باید مفهومی در حدود سم داشته باشد.

اگر در متون تاریخی و جغرافیائی دوره‏های بعد،جستجو شود شواهد دیگری از استمرار این‏ رسم و آیین،در دورهء اسلامی،بدست می‏آید.اغلب مورخان در زندگینامهء ملکشاه بن الب ارسلان‏ (دوران سلطنت:465-485)یادآور شده‏اند که وی مردی شکارباره بوده است و در چندین نقطه از نقاط مختلف قلمرو پهناور فرمانروائی خویش بناهای یادبودی از«سم»شکارهای خویش ساخته‏ بوده است و اگر کتاب«شکارنامهء»او که ابو طاهر خاتونی،ادیب برجستهء عصر وی،تألیف کرده بوده‏ است امروزه باقی بود19چه بسا که اطلاعات بسیار دقیقتری از آداب و رسوم وابسته به ساختن‏ این گونه بناهای یادبود را در آن می‏توانستیم بیابیم.

همین بنداری اصفهانی که در ترجمهء خویش از شاهنامه به عربی،«سمّ ستور»را به«حوافر الخیل»ترجمه کرده است،در کتاب بسیار معروف دیگرش«زبدة النصرة و نخبة العصرة»که تلخیصی‏ است از اثر عماد کاتب اصفهانی در شرح حال ملکشاه سلجوقی می‏گوید:«او سخت دلبسته شکار بود.گویند شکارهایی را که خود صید کرده بود شمار کرد ده هزار بود،در برابر هرشکاری دیناری‏ صدقه داد...و سالی که از کوفه به قصد بدرقهء حاجیان،از شهر بیرون رفت،و از«عذیب»گذشت و به«سبیعه»در حوالی«واقصه»رسید،از شاخ آهوان و سم گورخرهایی که در راه شکار کرده بود، مناری بنیاد نهاد.و آن منار تا هم‏اکنون(-سال تألیف کتاب،یعنی 623)برجاست و به«منارة القرون» (-شاخ منار)شهرت دارد.»20

یاقوت حموی(574-626 هـ.ق)در ذیل عنوان«منارة القرون»می‏گوید:مناره‏ای است در راه‏ مکّه،نزدیک واقصه،که سلطان جلال الدوله ملکشاه بن الب ارسلان بنا کرد به هنگامی که در یکی از سالهای پادشاهی خود به تن خویش به بدرقهء حاجیان بیرون شد و در بازگشت،شکار جرگه‏ای‏21 ترتیب داد و شکار بسیاری کرد.آنگاه شاخ و سم همهء آنها را گرد کرد و بدان مناره‏ای ساخت و چنان‏ است که گویی او،درین کار،به شاپور اقتدا کرده است.وفات او در سال 485 بود و آن منار،تا امروز، در آنجا باقی است و مشهور.»22

مؤلف مراصد الاطلاع،یعنی صفی الدین بغدادی(متوفی 739)که در نیمهء اول قرن هشتم‏ معجم البلدان یاقوت را تلخیص کرده و بعضی نکات هم بر آن افزوده است،در ذیل«منارة القرون» به همین مطلب اشارت می‏کند و چیزی که برگفتهء یاقوت می‏افزاید این است که«آن سم و شاخ‏ها را در بنای مناره به کار برد و میان هردو آجر،شاخی یا سمی نهاد و آن منار هم‏اکنون(نیمهء اول قرن‏ هشتم)باقی است.»23و از توضیح او،شیوهء بکار بردن سم و شاخها را،در میان آجرها،می‏توان بدست‏ آورد.

کهن‏تر از همهء این اسناد،راحة الصدور راوندی است که در 599 هجری تألیف شده است. راوندی دربارهء ملکشاه می‏گوید:

«و سلطان از لهو و تماشا،شکار،دوست‏داشتی.و به خطّ ابو طاهر خاتونی،شکارنامهء او دیدم. آورده بود که سلطان یک روز هفتاد آهو به تیر بزد و قاعدهء او چنان بود که به هرشکاری که بزدی، دیناری مغربی به درویش دادی و به هرشکارگاهی،از عراق و خوراسان،منارها فرمود از سم آهو و گور.و به ولایت ماوراءالنهر و به بادیهء عرب و به مرج و به خوزستان و ولایت اصفهان،هرجا شکار فراوان یافتست آثاری گذاشته است.»24

توضیحات راوندی بسیار مهم است زیرا از بناهای بسیاری در سراسر ایران بزرگ از ماوراءالنهر تا خوزستان و بادیهء عرب و اصفهان نیز خبر می‏دهد.

ابن اثیر نیز،در حوادث 485 و حوادث 479به شکار دوستی بیش از حدّ ملکشاه و ساختن او منارهایی از سم شکارها اشارت دارد.در حوادث 485 می‏گوید:یکبار شکار فراوانی کرد و فرمان داد تا آنها را بشمارند.ده هزار بود.پس فرمان داد تا ده هزار دینار صدقه دهند.و گفت:از خدای بیم دارم‏ که جان این جانوران را گرفتم بی‏هیچ ضرورتی و نیازی به خوردن.پس جامه و اموال بسیاری،میان‏ یاران خویش پراکنده کرد و چنان شد که هرگاه شکار می‏کرد به شمارهء آن دیناری صدقه می‏داد.»25

ابن اثیر در آغاز این گفتار می‏گوید:«و او منارة القرون را در«سبیعی»در راه مکّه بنا کرد و همانند آن را در ماوراءالنهر نیز ساخت.»عین این مطلب را،ابن اثیر،در حوادث 479 نیز آورده است.26

این که یاقوت عمل ملکشاه را اقتدا به شاپور می‏خواند نشان می‏دهد که این رسم یک رسم کهن‏ ایرانی بوده است و از آنجا که قدیمترین مورد آن به گفتهء ابن فقیه،بر دست شاپور انجام شده است، کار ملکشاه را نیز پیروی از راه و رسم شاپور دانسته‏اند.

در لغت‏نامهء دهخدا،ذیل منارة القرون،یادآوری شده است که این بیت خاقانی‏27

رانده از رحبه دو اسبه تا مناره یکسره‏

 از سم گوران سر شیران هراسان دیده‏اند

اشارت به همین منارة القرون ناحیهء واقصه است که در راه مکّه به دستور ملکشاه ساخته شده است.28

حال باید در اسناد کهن و باستانی نواحی مختلف ایران بزرگ،به جستجوی شواهد و اسنادی‏ کهن‏تر از آنچه به دورهء شاپور بازمی‏گردد،باشیم تا بدانیم که این عمل رستم،یا آنچه پردازندگان‏ داستان رستم و سهراب گفته‏اند،ریشه در کجای تاریخ و آداب و رسوم باستانی ما،یا اقوام مجاور، دارد.

در نگاه نخستین چنین بنظر میرسد که مصراع

یکی دخمه کردش ز سم ستور

از آن مفاهیمی‏ بوده است که در اصل پهلوی داستان وجود داشته و فردوسی نخواسته است در آن تغبیری ایجاد کند و برای خودش هم نوعی پرسش بوده است که چرا دخمه از سم ستور؟و به همین دلیل با تخیّل و تصرف شاعرانهء خویش و با گفتاری که در هان رستم گذاشته است،به شیوهء استحسانی،فضایی‏ ایجاد کرده است که این عمل تا حدّی خردپذیر جلوه کند آنجا که از زبان رستم می‏گوید:«اگر دخمه‏ای زرین برای او بسازم بعد از من باقی نخواهد ماند»و آنگاه از دخمهء سم ستور یاد می‏کند.

امّا اگر به نگرش فلسفی فردوسی و تأمّلات شخصی او دربارهء مرگ و زندگی و اسرار حیات، آشنا باشیم،متوجه می‏شویم که او بهترین تفسیر فلسفی را ازین«رمز»پیش ازین در نقطهء اوج داستان‏ climax ارائه داده است آنجا که رستم،در بحرانی‏ترین لحظهء واقعه،خنجر برمی‏کشد تا خویشتن را بکشد و بزرگان ایران در او می‏آویزند و او را ازین کار بازمی‏دارند و گودرز،او را چنین اندرز می‏دهد که:

اگر زانک مانَد به گیتی زمان‏ بماند.تو بی‏رنج با او بمان‏ و گر زین جهان،این جوان،رفتنیست، به گیتی نگه کُن که جاوید کیست؟ شکاریم یکسر همه پیشِ مرگ‏ سری زیر تاج و سری زیرِ ترگ‏29

مصراع

شکاریم یکسر همه پیش مرگ

در این لحظهء اوج داستان بسیار سنجیده انتخاب شده‏ است و شاید فردوسی،در موارد مشابه،در داستانهای دیگر چنین تعبیری از مرگ نداشته باش.پس‏ بدین‏گونه می‏بینیم که سهراب را نیز یکی از شکارهای بیشمار صیّاد مرگ به حساب می‏آورد و دخمه‏ای برای او می‏سازد از آن‏گونه که به یادبود دیگر«شکار»ها رسم بوده است.

* اینک برای تکمیل این مطلب،و برای اطلاع کسانی که طالب دقت بیشتری در عبارات‏ ابن‏فقیه‏اند،متن گفتهء او را در اینجا ترجمه می‏کنیم تا نیازی به مراجعه به اصل عبارت او نباشد و قبل‏ از آنکه ترجمه را آغاز کنیم یادآور می‏شویم که از کتاب البلدان ابن فقیه،دو چاپ اصلی و چند چاپ‏ بازاری در اختیار است و ما در ترجمه به هردو چاپ اصلی توجه خواهیم کرد.

نخستین چاپ از«مختصر کتاب البلدان»ابن فقیه را خاورشناس بزرگ هلندی،دخویه‏ (1836-1909)در سال 1302 قمری/1885میلادی انتشار داده است‏30و از روی چاپ او،هم‏ به طریقهء افست و هم به طریقهء رونویسی و بازاری چاپهای دیگری درین صد سال عرضه شده‏ است.31

دومین چاپ معتبر از کتاب ابن فقیه،چاپی است که آقای فؤاد سزگین از فضلای اهل ترکیه،از روی نسخهء بسیار کهن موجود در کتابخانهء آستانقدس رضوی-که دخویه از آن بی‏اطلاع بوده است‏ و با چاپ دخویه تفاوتهای عظیم و بنیادی دارد-چند سال پیش ازین به صورت عکسی facsimile در سلسلهء نشریات دانشگاه فرانکفورت آلمان منتشر کرده است.32

نکتهء دیگری که باید در اینجا یادآور شوم این است که از کتاب ابن فقیه،ترجمهء بخش ایران آن، سالها پیش توسط انتشارات بنیاد فرهنگ ایران انتشار یافته و مترجم آن که یکی از مشاهیر استادان‏ عصر ماست و از نوادر مردان فضل و فضیلت،از سر فروتنی نخواسته است نام اصلی خویش را بر روی کتاب بگذارد با نام مستعار«ح.مسعود»این ترجمه را انتشار داده است.33فضل تقدم و تقدم‏ فضل آن بزرگوار ایجاب می‏کرد که من از ترجمهء ایشان که در کمال شیوایی و امان است این بخش‏ را نقل کنم ولی از آنجا که نسخهء چاپ بنیاد اینک در دسترس من نیست و از سوی دیگر تکیهء من در ترجمه بر روایت نسخهء بسیار مهم آستانقدس رضوی،یعنی چاپ عکسی فؤاد سزگین است، ترجیح دادم که ازین بخش کتاب ابن فقیه ترجمهء دیگری که جامع تمام جزئیات روایات است،در زبان فارسی وجود داشته باشد.آنها که ترجمهء شیوای آن بزرگوار را بخواهند می‏توانند در چاپ‏ بنیاد فرهنگ ایران بخوانند.

اینک این شما و این ترجمهء تمامی داستان،با تمام دقایق و جزئیات از نسخهء عکسی چاپ‏ سزگین.البته به بعضی از تفاوتهایی که میان این نسخه و چاپ دخویه وجود دارد در حاشیه اشارت‏ خواهد شد و مواردی که متن دخویه افزودگی بر چاپ سزگین دارد در داخل قلاب‏[]خواهد آمد. از مقایسهء این دو چاپ می‏توان به روشنی دریافت که هم چاپ دخویه تلخیص کتاب ابن فقیه است و هم چاپ فؤاد سزگین.اینها همه دلیل این است که کتاب ابن فقیه همدانی در اصل کتاب بسیار گسترده‏ای بوده است،سرشار از اطلاعات بی‏نظیر در حوزهء تاریخ و فرهنگ و جغرافیای ایران‏ بزرگ.

سرگذشت منار سم‏آجین

و سبب بنای«منار سم آجین»[-ذات الحوافر]در همدان که مناری‏[عظیم‏]و بلند است‏ [و ساخته شده از سم گورخرها که با میخهای آهنین آن را استوار کرده‏اند]در رستاقی‏34بنام ونجر35و در قریه‏ای که آن را اسفجین‏36گویند،این بود که شاپور فرزند اردشیر را ستاره‏شناسانش آگاه کردند که«بزودی پادشاهی ترا یک چند زوال خواهد بود و تو سالیانی چند در شوربختی خواهی زیست، چندان که به آستانهء فقر و مسکنت رسی،و سپس دوباره پادشاهی به تو بازخواهد گشت.»شاپور پرسید که«نشانهء بازگشت پادشاهی چه خواهد بود؟»گفتند:«آنگاه که نان زرّین بر خوان آهنین‏ خوری،نشانهء بازگشت پادشاهی تو خواهد بود.»ستاره‏شناسان،آنگاه،بدو گفتند که اینک برگزین که‏ این کار به روزگار جوانی تو باشد یا به هنگام پیری‏ات؟شاپور چنین برگزید که این کار بروزگار جوانی او باشد.ستاره‏شناسان از برای او زمانی را تعیین کردند،چون بدان هنگام رسید[تاج و تازیانه و پیراهن خویش را برداشت و در انبانی نهاد]و از پادشاهی کناره گرفت و هرروز به سرزمینی می‏رفت تا آنگاه که به همین قریهء اسفجین رسید و خویشتن را به گونه‏ای ناشناس‏ درآورد و به مزدوری بزرگ این قریه،درآمد.انبانی به همراه خویش داشت که جامه و تاج خود را در آن نهاده بود،آن را به ودیعت،نزد آن مرد-که به مزدوری او درآمده بود-نهاد.کارش این بود که‏ روزها برای آن مرد زراعت می‏کرد و شب به آبیاری می‏پرداخت و آنگاه که از آبیاری کشت فارغ می‏شد به راندن و دور کردن حیوانات وحشی‏[-گورخران‏37]از مزرعه می‏پرداخت تا صبح شود. شاپور یک سال بر این احوال باقی ماند و آن مرد در او وثوق و مهارت و نشاط و امانتی در کارها،دید. پس بدو رغبتی یافت.او را برگزید و یکی از دخترانش را به همسری او درآورد.آنگاه که دختر را بدو سپرد،شاپور از آن دختر کناره‏گیری کرد و با او نزدیکی نکرد.چون ماهی سپری شد دختر به پدر خویش‏38شکایت برد و پدر او را از شاپور بازگرفت.و شاپور همچنان در نزد وی به کار مشغول بود. چون سالی دیگر سپری شد از شاپور خواست‏[تا دختر میانین او را به زنی بگیرد و به توصیف جمال‏ و کمال آن دختر پرداخت.و چون او را به شاپور سپردند،شاپور ازو کناره گرفت و با او نزدیکی نکرد. چون یک ماه برآمد دختر به مادر خویش شکایت سر کرد و پدر او را از شاپور بازگرفت و شاپور همچنان یک سال دیگر برای او کار می‏کرد تا آنگاه که مرد ازو خواست‏]تا دختر کوچکتر او را به همسری برگزیند و به توصیف جمال و کمال و خرد آن دختر پرداخت تا به همسری شاپور درآمد. چون آن دختر را به شاپور سپرد،شاپور همچنان با او نزدیکی نکرد و چون یک ماه سپری شد پدرش‏39جویای احوال دختر شد که با همسر خویش چه‏گونه است؟آن دختر پاسخ داد که در بهترین و خوشترین زندگیهاست.گویند که چون شاپور شکیبائی آن دختر را آزمود و نیکی خدمت‏ او را دریافت به او نزدیک شد و دلبستهء او گردید و ازو صاحب پسری شد.چون سالی چهار، بدینسان،بر شاپور گذشت،ایزد تعالی خواست تا پادشاهی او،بدو بازگردد.و چنان اتفاق افتاد که‏ یک روز در آن قریه عروسی‏یی بود و همه زنان و مردان قریه در آن جمع بودند[و همسر شاپور نیز در میان آنها بود و شاپور در صحرا بود]و چنان بود که همسر شاپور هرروز طعام او را نزد وی بردی‏ و درین روز ازین کار غفلت ورزید.تا نزدیک عصر شد و هیچ چیز نزد او نبرد.بعد از عصر به یادش‏ آمد.به سرای خویش رفت.چیزی جست تا نزد شاپور برد.جز یک گرده نان گاورس نیافت.آن را نزد همسرش برد.وقتی بدو رسید که وی سرگرم آبیاری مزرعه بود و میان او و هسرش نهر آبی فاصله‏ بود.زن،چون به او رسید نتوانست از آب بگذرد.شاپور،بیل خویش را-که بدان آبیاری می‏کرد- به سوی او گرفت و آن زن گردهء نان گاورس را بر آن بیل نهاد[چون شاپور بیل را در برابر خویش‏ نهاد]و آن نان را شکست آن را سخت زردرنگ یافت و آن را بر روی آهن دید.تعیین کرده بودند.اندیشید (-نان زرین بر خوان آهنین)را به یاد آورد که آنان زمانی ویژه را برای او تعیین کرده بودند.اندیشید و دید که آن روزگار سپری شده است.پس روی به آن زن کرد و گفت:«ای زن!بدان که من شاپورم»و آنگاه داستان خویش را با او در میان نهاد.سپس در رودخانه تن شست و موی خویش را که با بندی‏ بسته بود بگشود و به همسرش گفت:آن کار من بسر آمد و شوربختی من پایان گرفت.سپس به سرای‏ خویش رفت.فرمان داد تا همسرش آن انبان را که تاج و جامهء[پادشاهی او]در آن بود بدر آورد و آن‏ زن آنها را بیرون آورد.شاپور تاج بر سر نهاد و جامهء شاهی درپوشید و چون پدر همسرش او را دید، دست بر سینه نهاد و سر فرود آورد و او را نماز برد.و بر او درود گفت از آن گونه که شاهان را درود گویند.آورده‏اند که شاپور با وزیران خویش عهد کرده بود و از آن آزمون و دورهء شوربختی خویش‏ آنان را آگاه کرده بود و بدیشان خبر داده بود که روزگار این شوربختی چند سال است و بدیشان گفته بود که به هنگام سپری شدن این شوربختی و زوال آزمون،آنان او را در کجا باید بجویند و از آن لحظه‏ که رهائی او در آن است ایشان را خبر داده بود.پس آنگاه،تازیانه‏ای که به همراه داشت برگرفت و به پدر همسرش داد و گفت:«این تازیانه را بر در دهکده بیاویز و بر بالای باروی دهکده رو،و بنگر که چه می‏بینی.»و آن مرد چنین کرد.لختی درنگ کرد.سپس فرود آمد.گفت:«ای شهریار!لشکری‏ انبوه را می‏بینم ک در پی یکدیگر می‏آیند.»هنوز چندی نگذشته بود که لشکر،گروه گروه،در رسیدند و هرسوار که تازیانهء پادشاه را می‏دید از اسب خویش فرود می‏آمد و آن را نماز می‏برد.تا آنگاه که‏ لشکری انبوه از یاران و وزیران او در آنجا گرد آمدند.شاپور در جایی جلوس کرد.ایشان بر او وارد می‏شدند و به پادشاهی بر او درود می‏فرستادند.چون چند روز برین گذشت از برای ایشان نشستی‏ فراهم کرد و[از دشواریها که بر او گذشته بود]با وزیران‏[و بزرگان قوم‏]خویش سخن می‏گفت. درین میان یکی ازیشان گفت:«دیر زیاد آن شهریار و شاد و خوشبخت باد!با ما بگو که در طول این‏ مدت چه بهره‏ای یافتی؟»گفت:«بجز یک گاو،هیچ بهره‏ای نیافتم»و سپس فرمان داد تا آن گاو را حاضر کردند و گفت:«اینک این گاو!هرکس خواهد که مرا گرامی بدارد او را گرامی دارد.»پس‏ وزیران اسواران هرچه داشتند از جامه و زیور و دینار و درم،بر آن گاو نثار کردند چندان که ازین‏ رهگذر خواسته‏ای بیشمار فراز آمد.سپس روی به پدر آن دختر کرد و گفت:«همهء این اموال از آن تو. آنها را از برای دختر خویش بردار!»آنگاه‏[باز بر سر سخن رفت.درین هنگام‏]وزیری دیگر ازو پرسید که ای شهریار پیروزبخت!دشوارترین و سخت‏ترین چیزی که درین مدت بر تو گذشت چه‏ بود؟شاپور گفت:«راندن گورخرها40در شب از مزرعه.این کار بود که مرا به رنج و بیدارخوابی‏ می‏افکند.پس هرکس که شادمانی خاطر مرا خواستار است ازین گورخرها چندان که در توان اوست‏ شکار کند تا از سم آنها بنایی برآورم که خاطرهء آن با گذشت روزگاران و سپری شدن روزها و شب‏ها همچنان باقی بماند.»پس آن قوم در پید صید گورخرهها به هرسوی پراکنده شدند و شکاری کردند که‏ از شمار بیرون بود.پس او فرمان داد تا نخست سمّ این شکارها را بریدند چندان که تلّی عظیم از «سمّ»شکارها فراهم آمد.آنگاه بنّایان را فرمان داد تا حاضر آیند و بدیشان فرمود که منارهء عظیمی‏ ازین«سم»ها برآورند که بلندای آن پنجاه ذراع و پیرامون آن سی ذراع‏41باشد و فرمود تا آن منار را از ساروج بیاگنند42و آن انبوه«سم»ها را بر گرداگرد آن،از فراز تا فرود،با نظم،به کار برند و با میخهای‏ آهنین استوار دارند.ایشان این کا را کردند و چنان شد که گویی مناری است از«سمّ»ها.

چون سازندهء منار،کار خویش را به پایان برد،شاپور نشسته بود و در آن می‏اندیشید.آن را سخت‏ ظریف و نیکو یافت و بدان مرد بنّا که آن را برآورده بود-و از بالای منار هنوز فرود نیامده بود- گفت:«آیا بر ساختن چیزی زیباتر ازین هم توانایی داشتی؟»گفت:«آری»شاپور گفت:«به خدا سوگند که ترا[در آن بالا43]رها می‏کنم تا دیگر برای کسی چنین بنایی نسازی!نه فروتر ازین و نه‏ برتر ازین.»آنگاه تازیانه بر اسب زد و او را در همان بالای منار رها کرد.و خود با یارانش روانه‏ گردید.(و این بنا را در فلانی بنا کرده بود که در نزدیکی آن هیچ کس نبود و آن قریه که در آنجاست‏ بعدها بوجود آمده است.)آن مرد گفت:«ای شهریار!من از تو خواستار عطا و کرامت بودم.حال اگر چنان است که تو قاتل من خواهی بود مرا از تو یک حاجت است که برآوردن آن بر پادشاه دشوار نیست.»شاپور پرسید که«آن حاجت چیست؟»گفت:«این است که پادشاه فرمان دهد که قدری‏ چوب به من دهند تا از برای خویش در اینجا،پناهگاری سازم و در آن باشم تا آنگاه که مرگ من‏ فرارسد،عقابان و کرکسان و دیگر پرندگان شکاری،مرا نشکرند.»شاپور گفت:«آنچه می‏خواهد بدو دهید.»چوبی به او دادند و او ابزار نجّاری با خویش داشت.از چوب برای خود بالهایی ساخت‏ همچون پر مرغان و آنها را به یکدیگر پیوست.و در یکی از شبها که باد تندی وزیدن داشت،آن بالها را بر خویش بست و باد در آن بالها پیچیده و او را به زمین رسانید،بی‏آنکه هیچ آسیبی بدو رسد[و از آنجا گریخت و هرچه جستند نیافتندش‏]و بدینگونه شاپور بر مرگ او دست نیافت.چون آگاهی‏ به شاپور بردند گفت:«خداش بکشد که چه استوارکار و صنعت پیشه بود

مؤلف‏[یعنی ابن فقیه همدانی‏]گوید:و آن منار درین قریه تا روزگار ما باقی است و سخت‏ مشهور.شاعران همدان و جز ایشان را دربارهء آن شعرهایی است که ما چیزی از آن شعرها نقل‏ نمی‏کنیم زیرا غالبا سست است و شعر نیکی در میان آنها دیده نمی‏شود.همچنین ایشان را دربارهء شبدیز و جز او،از آثار دیگری که در ناحیت جبل‏44هست،اشعاری است که نقل آن سودی ندارد و ما آن را ترک کردیم‏[و دربارهء آن«منار سم آجین»،یکی از شاعران گفته است:

مانندهء«منارِ سُم آجین»نیافتم، آفاق را اگرچه بگشتم به تاب و توش؛ کَدواده‏ای شگرف کز آنسان،بروزگار نادیده هیچ چشم و بنشنیده هیچ گوش.

]

یادداشتها:

(1).داستان رستم و سهراب،از شاهنامه،مقدمه و تصحیح و توضیح مجتبی مینوی،از انتشارات بنیاد شاهنامهء فردوسی،تهران،1352،بیت 1047.

(2).شاهنامه،به کوشش جلال خالقی مطلق،با مقدمهء احسان یار شاطر،دفتر دوم،تجدید چاپ توسط انتشارات روزبهان،تهران،1370،صفحهء 198 و نیز شاهنامه،تحت نظر برتلس،مسکو،1966،ج 2/249. مصراع مورد بحث در هردو چاپ به همین شکل است،در بعضید از نسخه بدلها بجای«ز سم»،«چو سم» آمده است.

(3).حماسهء رستم و سهراب،براساس چاپ دکتر خالقی مطلق،توضیح و گزارش از دکتر منصور رستگار فسائی،تهران،جامی 1373،صفحهء 223.

(4).همان کتاب،همانجا.

(5).غمنامهء رستم و سهراب،از دکتر حسن انوری و دکتر جعفر شعار،مجموعهء ادب فارسی،شمارهء 1،نشر ناشر،تهران 1363،صفحهء 167.

(6).سال تولد و وفات بنداری،در منابع قدیمی،تا آنجا که دیده‏ام،ضبط نشده است و این تاریخ برگرفته شده-

ق-از کتاب الاعلام،خیر الدین زرکلی است 5/332 که مؤلف آن از معاصران ماست و استنادش به مقاله‏ای است‏ در مجلهء العرفان که نباید چندان قابل اعتماد باشد.دربارهء بنداری مراجعه شود به تاریخ الادب العربی،از عمر فرّوح:الجزء الثالث،من مطلع القرن الخامس الهجری الی الفتح العثمانی،تألیف عمر فرّوح،دار العلم‏ للملایین،بیروت،الطبعة الرابعة،1984،صفحهء 7-493.

(7).الشاهنامه،نظمها بالفارسیة ابو القاسم الفردوسی و ترجمها نثرا الفتح بن علی البنداری و قارنها بالاصل الفارسی... و قدم لها الدکتور عبد الوهاب عزّام،الطبعة الاولی،مطبعة دار الکتب المصریّة بالقاهرة(لجنة التألیف و الترجمة و النشر)1350/1932،صفحهء 147.

(8).ابو عبد اللّه احمد بن محمد بن اسحاق بن ابراهیم اخباری همدانی معروف به ابن فقیه،از دانشمندان نیمهء دوم قرن سوم که کتاب البلدان خود را در حدود سال 290 هجری تألیف کرده است.بنابرین تردیدی که‏ بعضی،در همدانی بودن او کرده‏اند بی‏جاست.نسبت«الاخباری»و کنیهء«ابو عبد اللّه»را ظاهرا رافعی فقط نقل‏ کرده است که مستندش احتمالا اصل کتاب ابن فقیه یا کتابی از قدماست.نکتهء بسیار مهمی که در باب ابن فقیه‏ در التدوین رافعی دیده می‏شود این است که نام اصلی و ایرانی ابن فقیه را«کیاشیرویه دیلمی»ضبط کرده‏ است اینکه عین عبارت رافعی:«و ذکر اصحاب التواریح،منهم مؤلف کتاب البلدان،قال الکیاشیرویه الدیلمی و هو ابو عبد اللّه محمد بن احمد بن اسحاق بن ابراهیم الاخباری الهمدانی،یعرف بابن الفقیه یروی عن ابیه و ابن دیزیل‏ و محمد بن ایوب الرازی روی عنه ابو بکر بن لاله(نسخه بدل:لال)غیره و منهم ابو الفرج قدامة...»من در اصالت‏ این عبارت نسخهء التدوین تردید داشتم به نسخهء کتابخانهء اسکندریهء مصر که فیلم آن در کتابخانهء مرکزی‏ دانشگاه تهران موجود است و نیز به نسخهء کتابخانهء لاله‏لی ترکیه که فیلم آن نیز در آنجا هست مراجعه کردم. در تمام نسخه‏ها عبارت به همین شکل بود بنابراین باید پذیرفت که از دید رافعی-که عالم بسیار دقیق و نکته‏سنج و صاحب اطلاعی است-نام اصلی و ایرانی ابن فقیه«کیاشیرویه دیلمی»بوده است.مراجعه شود به التدوین فی ذکر اهل العلم بقزوین تألیف عبد الکریم ابن فقیه«کیاشیرویه دیلمی»بوده است.مراجعه شود به التدوین فی ذکر اهل العلم بقزوین تألیف عبد الکریم بن محمد رافعی قزوینی،نسخهء کتابخانهء اسکندریه‏ مصر 1007 مکتوب به تاریخ 666 فیلم شمارهء 1914 کتابخانهء مرکزی دانشگاه تهران(ورق 29)و نسخهء کتابخانهء لاله‏لی به شمارهء 2010 مورخ هفدهم رجب 890 فیلم شمارهء 203 کتابخانهء مرکزی دانشگاه تهران‏ (ورق 92)و در چاپ نه چندان قابل اعتمادی که آقای حاج شیخ عزیز اللّه عطاردی ازین کتاب کرده است و حتی نام کتاب را تغییر داده است به عنوان التدوین فی تاریخ قزوین،بیروت،دار الکتب العلمیّه 1408/1987، ج 1/31.شاید بتوان حدس زد که در نسخهء اصل کتاب التدوین درین مورد افتادگی‏یی وجود داشته باشد یا او این نکته را-که نام و مشخصات ابن فقیه«ابو عبد اللّه احمد بن محمد...»است-از مورخی و مؤلفی بنام‏ کیاشیرویه دیلمی نقل کرده باشد که احتمال آن هست زیرا در همین کتاب التدوین شرح حال یک نفر به عنوان«شیرویه بن شهردار بن شیرویه بن فناخسرو ابو شجاع الهمدانی»از متأخرین علمای حدیث که در 480 هجری از شافعی بن داود در قزوین سماع حدیث داشته و مؤلف کتابهای«طبقات الهمدانیین»و کتاب‏ «الفردوس»بوده است یاد می‏کند،التدوین نسخهء چاپی 3/85 بگذریم.علاوه بر التدوین دربارهء ابن فقیه، مراجعه شود به کتاب الفهرست،ندیم،چاپ رضا تجدد،تهران 1350،صفحهء 171 و تاریخ الادب الجغرافی‏ العربی،از کراچکوفسکی،ترجمهء صلاح الدین عثمان هاشم،بیروت،دار الغرب الاسلامی،1408/1987، صفحهء 76-177 و مقالهء«ابن فقیه»از دکتر عنایت اللّه رضا،در دایرة المعارف بزرگ اسلامی،زیر نظر کاظم‏ بجنوردی،جلد چهارم،تهران 1370.

(9).درین باره رجوع شود به تعلیقات شادروان دکتر محمد معین بر برهان قاطع،2/1102 ذیل«ستور».

(10).به شمارهء 14 همین مقاله مراجعه شود.

 (11).نام این کتاب ظاهرا فقط در مجمل التواریخ و القصص آمده که مؤلف آن خود از مردم همدان بوده است، صفحات 521 و 522.

(12).دربارهء صورت«اسفجین»و«خسفجین»مراجعه شود به یادداشت شمارهء 36 همین مقاله.

(13).مجمل التواریخ و القصص،از مؤلفی نامعلوم تألیف شده به سال 525 هجری،به تصحیح ملک الشعراء بهار، تهران،کلالهء خاور،افست بدون تاریخ،صفحهء 522،قابل یادآوری است که در روی جلد این چاپ و نیز در مقدمهء شادروان بهار صفحهء«5»سال تألیف 520 ذکر شده در صورتی که مؤلف در صفحهء 405 از سال 525 هم سخن می‏گوید.

(14).عبد الرحمن بن عیسی کاتب همدانی که مؤلف همدان‏نامه است،هویتش چندان روشن نیست.اگر او همان ابو الحسن عبد الرحمن بن عیسی الهمدانی مؤلف الالفاظ الکتابیه باشد که ندیم در الفهرست،چاپ‏ تجدد،152 ازو یاد کرده و بنابر نوشتهء عمر فرّوخ در تاریخ الادب العربی،الاعصر العباسیه،صفحهء 428 سال‏ وفاتش 327 پس باید بپذیریم که همدان‏نامه اگر تألیف اوست،اصل بعربی بوده و بعدا به فارسی ترجمه‏ شده است و چنین عنوانی یافته است.

(15).مجموع فی الجغرافیا،چاپ عکسی،263.

(16).معجم البلدان،یاقوت بن عبد اللّه الحموی الرومی البغدادی،بیروت،دار صادر،1/177.

(17).مجموع فی الجغرافیا،265.

(18).دربارهء مباح یا مکروه یا حرام بود گوشت اسب مراجعه شود به المبسوط،از شمس الائمهء سرخسی، مطبعة السعاده،مصر 11/233 و شرح هدایة مرغینانی،مصر 1355/1936،ج 4/51 و العقیدة و الشریعة فی‏ الاسلام از اجناس جولد تسیهر،نقله الی العربیه محمد یوسف موسی و...،الطبعة الثانیة،دارالکتب الحدیثة و مکتبة المثنی،صفحهء 65 و تعلیقات اسرار التوحید،چاپ انتشارات آگاه،2/634.

(19).راحة الصدور،به تحقیق و تصحیح محمد اقبال،132.

(20).زبدة النصرة و نخبة العصرة،تألیف عماد کاتب اصفهانی،اختصار فتح بن علی البنداری،چاپ شده تحت‏ عنوان تواریخ آل سلجوق به سعی و اهتمام هوتسما M.Th.Houtsma بریل 1889،صفحهء 47 چاپ قاهره، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران،1974،با مقدمهء د.السیّد محمد العزاوی،صفحهء 65 و نیز ترجمهء فارسی آن از شادروان محمد حسین جلیلی کرمانشاهی«بیدار»،با عنوان تاریخ سلسلهء سلجوقی،تهران،بنیاد فرهنگ‏ ایران،1356،صفحهء 79-78.گویا«کله‏منار»هایی که پادشاهان جبّار،تا همین عصر قاجاری،می‏ساختند، شکل دیگری ازین رسم بوده است.

(21).«شکار جرگه»برابر است با«حلقهء صید»در تعبیر یاقوت.

(22).معجم البلدان،5/201.

(23).مراصد الاطلاع علی آسماء الامکنة و البقاع،صفی الدین عبد المؤمن بن عبد الحق البغدادی،تحقیق و تعلیق‏ علی محمد البجاوی،الجزء الثالث،1374/1955(افست توسط دار المعرفة،بیروت)صفحهء 1314.

(24).راحة الصدور،132.

(25).الکامل فی التاریخ،عزّ الدین ابو الحسن علی بن الاثیر،بیروت،دار صادر و دار بیروت،1385/1965،ج‏ 1/213.

(26).همانجا،10/156.

(27).دیوان خاقانی،90.

(28).لغت‏نامهء دهخدا،ذیل منارة القرون.

(29).شاهنامه،چاپ دکتر خالقی مطلق،2/191.

(30).مختصر کتاب البلدان،بتحقیق و تعلیق دخویه De Goete ،لیدن 1302/1885.

(31).از جمله،چاپ بازاری منتشر شده توسط دار احیاء التراث العربی،بیروت،1408/1988 که هیچ چیز آن‏ معلوم نیست و ظاهرا از روی چاپ دخویه حروف‏چینی شده است،با عنوان السلسلة الجغرافیة،شمارهء 5.

(32).عنوان کامل آن چنین است:مجموع فی الجغرافیا،ممّا الغّة ابن الفقیه و ابن فضلان و ابو دلّف الخزرجی،یصدرها فؤاد سرگین بالتعاون مع علاء الدین جو خوشا،مازن عماوی،ایکهارد نویبار 1407/1987 معهد تاریخ العلوم‏ العربیة و الاسلامیّه فی اطار جامعة فرانکفورت،جمهوریة المانیا الاتحادیه.

(33).ترجمهء مختصر البلدان،بخش مربوط به ایران،ترجمهء ح.مسعود،انتشارات بنیاد فرهنگ ایران،تهران،1349.

(34).رستاق،همان کلمهء روستاست که جغرافیانویسان دورهء اسلامی آن را بر نواحی وابسته به یک شهر-که‏ خود می‏تواند شامل بسیاری قرا و قصبات باشد-اطلاق می‏کرده‏اند.

(35).ونجر،ازین رستاق،به این نام امروز،ظاهرا،اثری باقی نیست ولی در بخش اسدآباد همدان،در جلگهء افشار،دهی به نام«وندرآباد»هست که شاید میان ونجر وندر ارتباطی وجود داشته باشد.رجوع شود به فرهنگ جغرافیائی ایران 5/471 و لغت‏نامهء دهخدا،ذیل و ندرآباد.

(36).در نسخهء عکسی چاپ سزگین به صورت«اسفجن»(بدون نقطه‏های ی)و در متن چاپ دخویه‏ خسفجین و در نسخه بدل آن«خشفجین»و در مجمل التواریخ«خسنجین».یاقوت در معجم البلدان 1/177 ذیل اسفجین-که می‏گوید:بعد از سین ساکنه«فاء»است و جیم-از آن به عنوان قریه‏ای در همدان از رستاق«ونجر»یاد می‏کند و می‏گوید:در آنجاست«منارهء ذات الحوافر»و خبر آن در باب«حاء»نوشته شده‏ است امّا تا آنجا که من جستجو کردم در باب«حاء»و احتیاطا«خاء»چنین چیزی دیده نشد.ظاهرا قصد یاقوت آن بوده است که در باب«خاء»در کلمهء«خسفجین»داستان«منار ذات الحوافر»را نقل کند که نکرده‏ است،فقط در کلمهء«ونجر»ج 5/384 می‏گوید:«از رستاق‏های همدان است و در«اسفجین»ذکر آن آمده‏ است و منارهء«ذات الحوافر»در آنجاست.»تصور من بر این است که یاقوت اطلاع دربارهء ذات الحوافر را از ابن فقیه گرفته و چون در یکی از نسخه‏های او«خسفجین»بوده،خواننده را به حرف خاء ارجاع داده است و بعدها که متوجه شده است که صحیح«اسفجین»است دیگر مجال اینکه داستان ذات الحوافر را وارد آن‏ مدخل کند نیافته است.هم‏اکنون دهکده‏ای به نام«اسفجین»در بخش مرکزی زنجان هست.مراجعه شود به فرهنگ جغرافیائی ایران 2/13 و لغت‏نامهء دهخدا،ذیل اسفجین.

(37).در اصل عربی:طرد الوحش عن الزرع.

(38 و 39).در چاپ دخویه:امّها(مادرش).

(40).در اصل عربی:طرد الوحش.

(41).در چاپ دخویه:«ثلاثین ذراعا فی عرض عشرین ذراعا»صفحهء 250 که سی ذراع در عرض بیست ذراع‏ باید ترجمه شود ولی در چاپ سزگین«خمسون ذراعا فی استدارة ثلاثین ذراعا»،صفحهء 265.

(42).عبارت اصل این است:«و بناها مصمّتة بالکلس و الحجارة»،چاپ دخویه 250 و در چاپ سزگین:«و ان‏ یجعلوها مصمتة بالکلس و الحجارة.»ما در ترجمه ترکیب آهک و سنگریزه را ساروج گرفتیم.

(43).بقرینه افزوده شد.

(44).جبل یا جبال،ناحیهء پهناوری از ایران که آن را عراق عجم نیز می‏خوانده‏اند،میان خراسان و فارس و آذربایجان و خوزستان.

 

 

 

مجله کلک » آبان و آذر و دی 1374 - شماره 68 و 69 و 70

  • امیر حسین داودوندی

نظرات  (۶)

  • حسین پیرهادی
  • یکی دخمه کردش ز سمّ ستور........

    منظور این است از روشی که در قدیم برای مخفی ساختن گور اشخاصی که احتمال تعرض دشمنان و بدخواهان به گور و جنازه ایشان وجود داشت استفاده شده و آن روش این بود که جنازه را در دشت و بیابان دفن می کردند و سپس برای اینکه جای دفن و محل کنده شدن زمین مشخص نباشد با تعدادی اسب آنقدر روی گور حرکت می کردند  تا محل دفن  کاملا نامشخص شود

    در شهرستان خوی در محلی که آرامگاه شمس گفته می شود ،مناری است که گفته می شود از شاخهای حیواناتی که در یک روز شکار شده اند ساخته شده.
    عالی بود. خداوند عمر باعزت که به استاد مرحمت فرموده، دیگر چه دعایی یکنیم؟!
    بر ما فقط شکر ایزد باقی می ماند که چنین استاد فرزانه ای را پیش از ما آفرید تا در پناه نور علمش، بهتر ببینیم و بیندیشیم.
  • امیدوار عالی محمودی
  • درود و سلام بر جناب استاد شفیعی کدکنی
    بخردی ببر دانشش بر تن     رستمی گو و زابلش کدکن
    مرد ستواره ای نریمانی       پهلوانی ز خاور میهن
    دانشومند مرد رویین تن       میر بیمرگ چشمه ی روشن......
    ...
    ای ابر مرد پهلو کدکن        خوش زیایی هزاره بعد از من
    واقعا نویسنده افسانه بافی را به نهایت رسانده است بی آنکه چیزی را روشن کند. واقعا کسی فهمید ایشان چه گفته اند یا چه می خواسته اند بگویند.

    با سلام و درود به استاد بزرگوار 

    از شیوه پژوهش شما بسیار آموختم و اینکه تلاش کرده اید سندی بر کهن بودن رای رستم بیاورید نیکو بود. شاید همین باشد و شاید هم بین اصل داستان و غمواره بودن آن هم رابطه ای باشد برای تصمیم رستم. به هر حال اینکه چرا پس از رستم آنجا را می خواهند خراب کنند خود پرسشی است! و آیا رستم از خرابی آن نگران زرها بوده و یا تن بیجان سهراب؟ اگر بنا بر محکمی بوده است و پیشگیری از تخریب چرا شیوه های دیگری برگزیده نشده؟ اگرچه بین پهلوانی و میل فراوان سهراب به شکار همانطور که در اوج جنگ هم سهراب در پی آن است، هنگامی که رستم سرگردان و حیران و خورسند از بدر بردن حان است، بیشتر از همه به دل می نشیند، که بخواهد بگویید پهلوانی توانمند و دلیر در اینجا خوابیده است. شاید شاهنامه پژوهان دیگری پا به میدان بگذارند و رازی نو از این بخش از سخن فرزانه طوس را بگشایند.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی